یک ماه بعد از سقوط طالبان ما از ایران به افغانستان عودت کردیم. فقط پنج سال مهاجر شده بودیم. دو سالش را در پاکستان گذرانده و سه سال اخیر را در ایران. اولین سال تحصیلی پس از سقوط طالبان در یک مکتب دخترانه در شهر کابل نام نویسی کردم و شامل صنف ده مکتب شدم. همان سال با «ح» یکی از همصنفی هایم دوست صمیمی شدم. او دختری کاملا زیبا (واقعا زیبا) بود. بینی بلندی داشت و چشمانی درشت و قد، قامت و هیکل اش نیز نسبتا خوب بود. مهمترین ویژگی شخصیت «ح» اخلاق خوب و مهربانش بود. «ح» عادت نداشت دل کسی را بیازارد و کسی را اذیت کند. من یاد ندارم در آن سه سالی که همراه او همصنفی بودم کسی از نزد وی خفه شده باشد. تا یادم نرفته بگویم که طبق تعریف جامعه ما از یک دختر معصوم و پاکدامن و نجیب، «ح» واقعا یک دختر معصوم و پاکدامن بود. یعنی سربه زیر بود و همیشه خدا راه خانه تا مکتب و بالعکس را به زمین چشم می دوخت. اگر پسری با او گپ می زد، پاسخ پسر را نمی داد و حتی اگر پسر او را تا مسافت های زیادی دنبال می کرد نیز چیزی به او نمی گفت و فقط به زمین می نگریست. خلاصه بسیار پاکدامن بود.
اما «ح» دوست نازنین من دو گناه ناخواسته را مرتکب شده بود. هر دو گناهش برمی گشت به فامیلی که در آن متولد شده بود. گناه اولش این بود که فامیلش بسیار تاریک فکر بودند و مردمان سنتی تند رو. آنها به دلیل دختر بودن «ح» هرگز به او اجازه ندادند تا ادامه تحصیل دهد و «ح» به خواست فامیلش فقط تا صنف دوازده و آن هم با صد خواهش، تمنا و سر سختی خواند. دومین و بزرگترین گناه دوست خوب من این بود که در یک فامیل سید متولد شده بود. چرا بزرگترین گناه؟ متوجه خواهید شد.
همانطور که گفتم این دوست نازدانه من بسیار پاکدامن و زیبا بود. یادم هست که وقتی صنف یازده مکتب بودیم، در رفت و آمدهایمان از خانه تا مکتب یک پسر هزاره «ح» را دیده و عاشقش شد. نام پسر رضا بود البته پسر واقعا خوبی بود که من بعدها این را فهمیدم. از همان اوایل سال تحصیلی که صنف یازده بودیم تا اواخر سال تحصیلی که صنف دوازده شدیم رضا هر روز خدا سر راه رفت ما به سمت مکتب و هم چنین برگشت مان از مکتب می ایستاد و تا مسافت های طولانی دنبالمان می کرد. گاهی نزدیک ما حرکت می کرد و سعی می کرد با «ح» گپ بزند که البته «ح» هرگز پاسخش را نمی داد. گاهی نیز با فاصله بیشتری از ما، دنبالمان می کرد و به اصطلاح مراقب مان بود. اگر پسر جوان دیگری به ما چیزی می گفت، دویده می رفت و همراهش یک جنگ جانانه می کرد.
هر روز که می گذشت عشق رضا نسبت به «ح» را بیشتر احساس می کردم و البته خود «ح» هم همین حس را داشت. گاهی با خودم فکر می کردم که ای کاش رضا به جای «ح» عاشق من می شد، و اگر این اتفاق می افتاد حتما پاسخش را می دادم و همراهش دوستی می گرفتم. اما «ح» تا اواخر صنف دوازده پاسخ رضا را نمی داد. تا اینکه فکر می کنم اواخر سال تحصیلی بود که رضا در عشقش کمی سرد و شد و دیگر هر روز سر راهمان نمی آمد و یا اگر می آمد هم مسافت کمی ما را دنبال می کرد. گاهی اگر در مسیر رفتن به مکتب، ما را همراهی می کرد، بعد از مکتب در راه برگشت به خانه سر راهمان نمی آمد و گاهی نیز اگر رفتنی ما را نمی دید، در راه برگشت می آمد سر راهمان. خلاصه هر دویمان فهمیده بودیم که رضا هر روز سرد تر می شود و فکر می کردیم ناامید شده و یا کدام دختر دیگر را نشان کرده است.
کم کم می دیدم که «ح» بیشتر درباره رضا همراهم گپ می زند و گاهی حتی نگرانش هم می شود. بالاخره «ح» بعد از حدود یک سال و نیم عاشق رضا شد و پاسخش را داد و هر دو بسیار گرم گرفتند. می دیدم که رضا دیگر تقریبا از سرکوچه «ح» تا نزدیکی های مکتب با یک فاصله نسبتا نزدیک ما را همراهی می کرد و همراه «ح» گپ های عاشقانه می زد. «ح» هم دیگر یک دل نه صد دل عاشق رضا شد و بعضی روزها حتی مرا تنها می گذاشت و با رضا به خانه می رفت تا گپهای دو نفره بزنند.
امتحانات صنف دوازده که خلاص شد، «ح» به من گفت فامیلش اجازه نمی دهد که پوهنتون را بخواند و ناچار خانه نشین شود. من هم به او قول دادم که همیشه احوالش را جویا شوم. روز آخری که از مکتب به سمت خانه می آمدیم «ح» گفت رضا به او گفته قصد دارد به خواستگاری اش بیاید و اگر باهم ازدواج کنند حتما به او اجازه خواهد داد که پوهنتون بخواند. من هم خوشحال از این موضوع دعا می کردم که فامیل «ح» او را به رضا بدهند. خلاصه بعد از مکتب چیزی حدود یک ماه از «ح» بی خبر بودم، تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم به خانه شان بروم و احوالش را بگیرم. خبر اصلا نداشتم که در این یک ماه اتفاقات زیادی افتاده است. وقتی به خانه شان رسیدم مادرش چون مرا می شناخت از من دعوت کرد که داخل خانه شوم.
وقتی داخل شدم، تازه فهمیدم که چه شده و من از دنیا بی خبر مانده بودم. شگفتی ام در این بود که چطور ممکن است در طول یک ماه این همه اتفاق افتیده باشد. مادر «ح» برایم تعریف که رضا به خواستگاری «ح» آمده بوده اما پدر «ح» به دلیل هزاره بودن رضا حاضر نشده که دخترش را به او بدهد. رضا هم پشت قصه را ایلا نکرده و هر روز به خواستگاری می آمده و حتی گاهی تا ساعت ها پشت دروازه خانه «ح» می نشسته است. تا اینکه بچه های کاکای «ح» از قضیه خواستگاری یک بچه هزاره از «ح» با خبر می شوند و رگ غیرت (سیدی) شان جوش می آید. یک روز که رضا مثل هر روز پیش دروازه نشسته بوده، می آیند و با چاقو او را زخمی می کنند و خودشان می گریزند. مردم محل رضا را به شفاخانه می برند اما متاسفانه به علت خونریزی زیاد، در شفاخانه می میرد. اول از همه بچه های کاکای «ح» از منطقه می گریزند و بعدها خبر می رسد که به پاکستان پناه برده اند. چند روز بعد نیز «ح» از خانه فرار می کند و آنروز که من به خانه شان رفته بودم مادر «ح» می گفت که الان سه روز است ما از دخترک نجیب مان بی خبر هستیم. آن دختر پاکدامن، زیبا، معصوم و دوست نازنیم حالا شده بود یک دختر فراری.
آنروز من بسیار متاثر شده بودم اما چیزی حدود یک سال که از قضیه گذشت و چون شامل پوهنتون شده بودم و گرفتاری هایم نیز زیاد شده بود «ح» و قصه اش را فراموش کردم. تا اینکه یک روز یکی از همصنفی های دوره مکتبم را در کافتریای پوهنتون دیدم. او برایم قصه کرد که از احوال «ح» دورادور آگاه است و تقریبا می شود گفت تنها کسی است که می داند «ح» کجاست و چه می کند. او گفت «ح» دیگر آن دختر معصوم و پاکدامن و مهربان سابق نمانده و در یکی از محله های شهر کابل یک خانه گرفته و هر شب با مردان مختلف در قبال پول می خوابد. دوستم می گفت اگر حالا هر کسی، حتی پدر و مادر «ح» او را ببینند هم نمی شناسندش، بس که چهره اش شکسته شده و مسن تر از سن واقعی اش نشانش می دهد. یادم هست که آنروز بعد از شنیدن قصه نافرجام «ح» و شرایط کنونی اش وقتی به خانه رسیدم بسیار زیاد به حال دوست صمیمی دوره مکتبم گریستم.
نمی دانم منظورم را از در میان گذاشتن این خاطره متوجه شده اید یا خیر. هدف بازگو کردن یکی از ویژگیهای رفتاری مردمان سنتی ساکن در یک جامعه سنتی بود. یعنی من تمام گناههایی را که «ح» پس از فاحشه شدنش مرتکب شده را گردن او نه، بلکه به گردن این جامعه سنتی می اندازم که جنگ های ناموسی ناحق را بوجود آورد و در این مورد هزاره و سید را در مسئله ازدواج از یک دیگر جدا ساخت. این مسئله جای بحث فراوانی دارد و من مطمئن هستم که شما هم از این دست قصه های واقعی را زیاد شنیده اید.
این قصه واقعی بود یا شما آن را ساختی! ببخشید چون فکر کردم قبلا آن را جایی خوانده ام.
چطور شما این قصه را قبلا جایی خوانده اید، در حالی که از من می پرسید آیا واقعی بود یا خودت آنرا ساختی؟؟؟ خواهش میکنم، اما من نیازی به جو سازی ندارم. و آنقدر نیز جرات دارم که اگر داستانی را خودم می سازم، در اخیرش بنویسم که آری این قصه ساخته و پرداخته ذهن و مخیله خسته خودم بوده است.
حرفت راست نیست چگونه یک فامیلی که اجدادشان راستین باشد دخترش چنین فاحشه برآید
حالا چه از خودش بوده یا از جایی نقل کرده در هر حال واقعیته.
من خودم عین این ماجرا رو به چشم خودم دیدم.
کاش اقلن می توانستی ببینی اش. شاید میشد ترغیب شود و به پوهنتون بیاید. خوش داشت که نه؟ پاکدامنی بی پاکدامنی.
خانم مینا حیدری!
من از خواندن نوشته های وبلاگ شما بسیار لذت می برم و یک مخاطب دایمی نوشته های شما هستم. چرا که هم خوب می نویسی و هم افکار و ایده های شما را نزدیک به خودم می یابم. صادقانه بگویم از خواندن این پست شما غافلگیر و آزرده شدم. این که یک خانواده ای اشتباهی بکند و بعد آن را تعمیم بدهیم به تمام قبیله اش که بله همه اینها این طوری اند و گناه این دختر هم این بود که در چنین طایفه ای به دنیا آمد، عادلانه نیست. در میان هر قشر و جمعی هم خوب یافت می شود و هم بد. شما بهتر از من واقفی بر این موضوع. احتمالا سرنوشت غم انگیز دوستت احساساتی ات کرده و به چنین نتیجه گیری ای رسانده ات، درست مثل من که احساساتی شدم و هرچه کوشش کردم کامنت درستی بگذارم نشد. اگر آرزده شدی معذرت می خواهم. راستش انتظار من از صاحب این وبلاگ که حرف های تبعیض آمیز و توهین آمیز همکارانش را می شنود و هضم می کند و کوشش می کند تا با رفتاری خوب آنها را شرمنده و اصلاح کند، زیادتر از این حرف هاست.
تشکر و ببخشی که پرحرفی کردم.
تشکر حسن،
و اما اینکه گفتم گناه «ح» به دنیا آمدن در یک خانواده سنتی و تاریک فکر بوده، فقط یک کنایه بود. نمی دانم آیا با کنایه های ادبی زبان دری آشنایی دارید یا خیر. به هر حال گپ شما درست است و طبیعتا به دنیا آمدن نمی تواند یک گناه باشد و «ح» عزیز من، می توانست در برابر این اتفاقات تلخ نوع دیگری برخورد نماید و حتی اگر کمی بیشتر تلاش می کرد می توانست راه حلی برای رفع این مشکلات بیابد.
به هر حال تشکر از نظرتان
راستی یک سوال شخصی! شما در مکتب زینب کبرای دشت برچی درس خوانده اید؟
نه
تشکر
کامیاب باشی
haz کردم که این داستان نوشته ی شما را خواندم !!! اولا به این فصاحت و بلاغتی که شما نوشید باور کنید خواهر گرامی، چنان محو داستان شدم که بخی به صورت یک فیلم مستند لحظه به لحظه آنرا در ذهنم تجسم کردم. در ثانی باید عرض کنم که این نشاندهنده ی تعصب عمیق مردم اقوام افغانستان نسبت به یکدیگر هست که کسی واقعا در این زمانه جرات نمیکند به دختری از قوم دیگر ابراز علاقه نشان دهد.
در رابطه با سادات مختصری عرض کنم خدمتتان که: برای همه معلوم و مفهوم هست سادات به عنوان قومی مستقل نه بلکه به عنوان قسمتی از هزاره ها شناخته میشوند.سادات نزدیک ترین (به قول خودشان) قوم به هزاره ها هست که بیشتر از نیمی از مردم سادات با هزاره ها میکس شده اند.من هیچ تفاوتی بین هزاره و سید نمیبینم زیرا سادات کسانی هستند که از لحاظ زبان و لهجه، منطقه، زمین، مذهب، و همه چیز با ما شریک هستند و هیچ تقاتی ندارند.به قول خودشان، تنها و تنها برتری که دارند این هست که خود را نوادگان پیامبر میدانند. حال آنکه این برتری نیست چون اسلام دین برتری جوی نیست. من نمیخواهم سر این بحث کنم که سادات کیها هستند و از کجا هستند. فقط میخواستم این را بگویم که حتی سادات و هزاره ها که نزدیکترین اقوام به یک دیگر از همه لحاظ هستند به این حد نسبت به یکدیگر تعصب پیدا کرده اند!، آنوقت دیگر جای بحثی بین سایر اقوام نمیماند.
هر روزی که از تاریخ این مملکت میگذرد افکار مردم این مملکت ننگین تر و در نهایت آینده ی مملکت سیاه تر میشود. واقعا جای تاسف دارد که آدم با همچین خانواده هایی روبه رو میشود. و جالب اینجاست که این طور مسایل و خصوصا آن قبیل غیرتها ( که توسط بچه کاکای خانم ح انجام شد) به جای کمتر شدن ،بیشتر کشمکش پیدا کرده هست. آه ! از کجا بگویم خواهر من! تا وقتی که مهاجر بودیم دلمان خوش بود که مملکت داریم.آن زما به این پنداشت بودیم که برو این همه خفت و خواری را تحمل میکنیم ولی وقتی که به کشورمان باز گشتیم دیگر کسی نیست که ما آنها را تحمل کنیم و کسی نیست که دیگر باما بد رفتار کند و بسویمان به چشم انسان درجه دو نگاه کند. به امید آنروز آن همه رنج را تحمل کردیم که فکر میکردیم مملکتی آباد و غیور در روبه روی ما بال بال میزند.ولی انگار هنوز آن حس غریبی که در دوران مهاجرت داشتم از من نگریخته است…..
شاید از داستان دانشجوی دختر تاجیکی که عاشق همصنفی هزاره خود در فاکولته ادبیات پوهنتون کابل شده بود که نهایتا منجر به مرگ تلخ آن پسر میشود را شنیده باشی ؟؟؟!! به امید آن روز که جامعه ی افغان را از این ویروس کشنده تعصب که گریبان گیر همه و همه شده اند مصون بسازیم.
آنقدر جالب و روان نوشته بودید، باوجودی که نوشتن بلد نیستم ، نتوانستم بدون کامنت رها کنم..لول !
در اخیر باید برسانم خدمتتان که این داستان را با عرض منبع یعنی وبلاگتان و همچنان درج نویسنده که شما هستید، در دیوار فیسبوک خود پست کرده ام. امید است که حداقل دو نفر دیگه با خواندن این داستان،به چالشی که افغانستان را گریبانگیر است آشنا سازد و طرز تفکر بهتری پیدا کند.
کاش تو اینجا بودی و یکم با پدر ومادرم حرف میزدی من یک پسر هزاره رو دوس دارم اما طرز فکر این پدرم مانع بهم رسیدنمون شده دارم میمیرم اگه بش نرسم خودمو میکشم
الله اکبر از دستکارهای بعضی مردم.
این طرف اصلا مسلمان نبوده که بخاهد سید باشد.
مگر غیر از اینه که همه برابرند مگر در ایمان و تقوا انهم منحصرا در نزد خداوند.
اخه مگه چه گناهی کردن این هزاره ها اینقدر همه باهاشون لجن؟
سلام 🙂
من یه چیزی فکرمو مشغول کرده, به کتاب منتشر شده که موضوع اش این است: پسر افغانی عاشق دختر ایرانی میشود در ایران وووو ماجرا هایی که پیش میاد
پسر افغانی یا هزاره عاشق دختر تاجیک پشتون سید…
بعد توی همه ی این داستان ها خواننده از اون پسر دفاع میکنند
اما حالا یه دختر بیاد داستانی تعریف کنه که پسر ایرانی تاجیک… بیاد عاشق دختر هزاره بشه
چه چیزایی که به اون دختر نصبت نمیدیم
ما هزاره ها همیشه فکر میکنیم که بقیه خوشگل ترن, خانوم نویسنده ی عزیز وقتی که داشتی شخصیت داستانتو تعریف میکردی » دماغی بلند» فکر اینکه یه دختر هزاره که نویسنده شده تعریفش از زیبایی چیه؟؟؟ اگر ادامه اش میگفتی که «پوستی سفید داره» دیگه نمیخوندم نوشته ات رو
من زیاد نمینویسم, اما دوران نوجوونی, بلوغ و جوونی ام با خوندن کتاب رمان سپری شده
بشتر شبیه داستان های مجله ی خانواده گی که در ایران منتشر میشه بود زود سر و ته اشو هم اوردی, نمیگم از خودت در آوردی, اگه این یه داستان واقعی بود سعی میکردی یکم سلیقه های خودتو توش میاوردی.
چرا که شما نویسنده ها سلیقه و تعریف ما رو تو زیبایی میسازید
اینجور داستان های عشق و عاشقی رو بیشتر نووجون ها میخونند و این باعث میشه که شما زیبایی رو واسه اون ها یه چیزه دیگه معنا کنید
یه تعصب لطیف و خفیف شما نویسنده ها دارید تو ذهن جوونا میسازید
نمیگید دختر های هزاره حس خود کم بینی پیدا میکنند؟؟؟؟
متاسفم
ما هر چقدر هم بخوایم خودمون روشن فکر بگیریم باز اون قسمت جهان سومی بودنمون کارو خراب میکنه
😛
کاش می توانستی او ره نجات بدی. شاید دوباره می توانست خوده بیابه. او گناهکار نیست. درست است که خیلی غرق شده ولی در نزد خدا پاک است. آدم در پیش خدا شرمنده نباشه.مردم مهم نیست.
این کس شعرا چی است که میگید اصلن میدانی چیه ازتبقه اوناس بدم میاد همشون موجودات کسیفی استن و دگه ای که اون دوست تو پاک دامن نبودی خانم حیدری شما ها همتون همینطور فاحشه و بی مضمون استیتد خدا زات اوناس نماند!!!
ناگفته نماند! تو خیلی یک انسان بی عقل استی علی جون من میدانم ننت ام یک زمان جنده بود بابات اونو بخشید وتو ارومذاده را به دنیا آورد. . .
دلم گرفته منم سیدم یک پسر هزاره رو دوس دارم اما بخاطر همین سنت کوفتی هیچ شانسی ب بهم رسیدن نداریم لعنت ب سنت این کوته فکری ملت افغانستان
سلام به همه ، برادر علی!!! درست اس که هر کار خوب یا بد فرایندی دارد ولی ما حتی منطقاً یا ً عقلا اگر فکر کنیم صلاح این نیست که یک جوان ما چه دختر یا پسر چنین در هوا و هوس غرق شود که آیندۀ خود را نابود و برباد دهد شما میگوئید که او گناه کارنیست، که میگوید که گنهکار نیست؟ او گنهکار هست مسئولین اعم از والدین ، مکتب ، محیط و اولیای امور (حکومت) هم گنهکار بزرگتر هستند . حتی شما، مایان، بزرگان دولتی هیچ کس خوش نداریم که اعضاء خانوادۀ ما روسپی گری کنند حتی بزرگان دولت هم خوش ندارند ، پس چرا قوانین درست برای جلوگیری از وقوع چنین فجایع وضع نمیگردد.
متاسفانه ما همه پشت یک لقمه نان سرگردان هستیم حتی نویسندۀ این مقاله ، حتی سناریو سازی اینگونه یی مبدل به پروژه ها (کسب درآمد ها) گردیده کسانی مثل لیناحیدری روزها را به این خیالبافی ها میگزرانند توهین به جامعه و حتی پدر ومادر و نیاکان میکنند تا کسب درامد نمایند و لقمه نانی بدست آرند و گرنه را ه حل اساسی اینست که مردم را با خدمات ارزنده و بلند بردن سطح دانش شان به آرامی ، قناعت و لذت بردن از زندگی تشویق نماییم
اگر فرض برین باشد که سناریو خیالبافی شده درست است و هر درختر مقبول اینچنین توسط رضا گونه ها به کام نابودی کشانده شوند پس جامعه سنتی کمتر ملامت است
واو
واو
بسیار متاثر شدم
http://www.google.co.in/webhp?gws_rd=cr&ie=ISO-8859-1&hl=fa
سکس میکنم
به شرط اینکه مکان داشته باشی
اﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭا ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻧﻮﺷﺘﻪ اﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﺩﻭﺧﺘﺮ ﻫﺰاﺭﻩ ﻫﺴﺖ ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ